فندق کوچولوی مامان و بابا خوش اومدی.

وقتی بابا فهمید...

سلام نفس مامان... میوه ی بهشتیه من... خدا رو شکر که هستی ... خدا رو هزار بار شکر. واما اگر دیر به دیر میام همش بخاطر شما وروجکه مامانه... حالم خوب نیست و بعد از ظهرا ساعت 5 به بعد داغونم ... ولی اشکال نداره قربونت بشم.موش موشیه من. خوب حالا بریم سراغ خاطره... ظهر بابا اومد خونه خاله دنبالم و اومدیم خونه. تا بابا تو پارکینگ مشغول بود اومدم خونه و روی یه برگه نوشتم : "سلام بابایی من الان یه کنجدم تو دل مامانی . خیلی دوستت دارم. " و چسبوندم رو آینه دستشویی. بابایی اومد و رفت تو اتاق ... ربع ساعتی شد منتظر بودم . اومد گفت حاضری بریم؟ آخه من نوبت دکتر داشتم . گفتم نمیخوای بری دستشویی؟ گفت :نههههههه... ...
23 تير 1393
1